كنارگورمرده عاشق

مجيد قنبري
mkian261@yahoo.com

كنار گورمرده عاشق (مجيدقنبري –جهت شركت دردوردوم مسابقه ادبي هدايت)







راه زيادي رفته بودم .همينطورسرم راانداخته بودم پايين ورفته بودم . تا اينكه حس كردم خسته ام وديگر نمي توانم ادامه دهم .سرم راكه بلندكردم ديدم اطرافم به كلي خالي است .تاچشم كارمي كرد بياباني بودخشك وسوزان . نفهميده بودم چه وقت از شهرخارج شده ام .نمي دانستم ازكدام طرف بايد بروم آن هم وقتي همه جا شبيه هم بود.بـي هدف كمي جلوتر رفتم و ازشيب ملايم تپه اي كوتاه وشني خودرا بالا كشيدم .درمقابلم كمي دورتر يك دروازه بزرگ بودو پشت آن باغي پراز درختهاي بلندوپير.فكر كردم بايد پارك باشد . هرچند وجود يك پارك وسط آن بيابان عجيب به نظر مي رسيد ولي من تعجب نكردم.ازدروازه گذشتم و وارد پارك شدم.پاركي كه اصلاشبيه هيچ پاركي نبود. كسي آنجا نبود ،نه رهگذري ونه نگهباني .من تنها بودم واين را بيشتر خوش داشتم.خودرا به سايه درختي رساندم وبه تنه قطور و زمخت آن تكيه دادم . خسته و تشنه بودم .به اطراف نگاه كردم،همه اش درخت بود وراههاي باريكي كه از ميان درختان مي گذشت . بعد روي زمين در ميان درختان آنچه راكه بايدپيش از اين مي ديدم،ديدم. سنگهاي مرمري كه مرتب وپشت سرهم روي زمين رديف شده بودند .انگار درختان نه از خاك بلكه از سنگ مرمر بيرون زده بودند .جلوتر رفتم و بي اختيار شروع كردم به خواندن نوشته هاي روي سنگ قبرها كه همه مثل هم بودند.يك اسم ،يك تاريخ تولد ويك تاريخ مرگ . به همين سادگي وخلاصگي .بعضي ازسنگها با بيتي يا مصراعي از يك شعر زينت شده بودند .شعري كه اگر دركتابي خوانده مي شد وياازميان لبان زيباي زنده اي شنيده مي شد،شايد به دل مي نشست ولي اينجا روي اين سنگهاي سفيد و سرد از خواندن آنها فقط احساس چندشي به آدم دست مي داد .يك تاريخ تولد و نه چندان دورازآن يك تاريخ مرگ .فقط همين .تنها چيزي كه ازيك انسان وزندگي انساني ياغيرانساني اش ثبت مي شود.اطراف سنگها گِل بود انگارشب قبل باران زيادي باريده بود .ازكنار گورتازه اي مي گذشتم كه پايم تا مچ درگِل فرورفت .باعجله سعي كردم پايم رابيرون بياورم ولي انگار دستي پايم راگرفته بودومي خواست مرابه زير بكشد.ازوحشت مي لرزيدم وتلاش مي كردم كه پايم را آزادكنم .پنجه پايم زيرسنگ قبر گيركرده بود وبالانمي آمد .بالاخره با فشار پايم را بيرون كشيدم ولي كفشم درگِل مدفون ماند .جرات اين كه خم شوم و كفشم را بردارم نداشتم ،همانطور بايك لنگه كفش شروع كردم به دويدن .وقتي به اندازه كافي از آنجا دورشدم زيردرختي نشستم .نفس نفس مي زدم. عرق سردي بر پيشاني ام نشسته بود ودهانم خشك شده بود .انگاردراين سرزمين مرده ها يك قطره آب هم پيدا نمي شد.به اطرافم نگاه كردم ،دورتادورم درختاني بودند كه از مردار تغذيه مي كردند وبه آب احتياج نداشتند. از دروازه بزرگ هم كه ازآن وارد شده بودم،اثري نبود.ناگهان كمي دورتردر محوطه نسبتا باز و كم درختي،انگاركسي راديدم.فكركردم اشتباه مي كنم. چشمانم را تنگ كردم ودقيق ترنگاه كردم.بله يك نفرآنجابودكه پشت به من ايستاده بود .خوشحال شدم،حالاديگرترجيح مي دادم كه تنها نباشم ،حتي اگرآن يك نفركه كمي دورترايستاده بود،خودعزراييل مي بود.بلندشدم ولنگ لنگان به طرفش رفتم.زني بود بايك مانتوي سرمه اي ومقنعه مشكي كه كمي به جلوخم شده بود.كيف نسبتابزرگي روي دوشش بود.به آرامي به او نزديك شدم وگفتم :“ميشه بپرسم شما اينجا چكارمي كنيد ؟”
يكّه خوردووقتي وحشت زده برگشت تازه قلم وكاغذي دردستهايش ديدم.دخترجواني بود شايد بيست ودو يا بيست وسه ساله.فورا معذرت خواهي كردم وگفتم :“ببخشيد منظوري نداشتم.نمي خواستم شمارابترسانم.مثل اينكه چيزي مي نوشتيد ؟”
ـ “ها...بله...ولي مثل اينكه شما بيشترازمن ترسيده ايد،رنگتان بدجوري پريده است .”
حالاداشت به پاهايم نگاه مي كرد.دستپاچه توضيح دادم :“يه اتفاق بود ،بين قبرها يك لنگه كفشم راگم كردم .خنده داره نه؟”
جوابي نداد .پرسيدم :“نگفتيدچي مي نوشتيد ؟”
برگشت وپشت به من كرد.درحاليكه چيزي روي كاغذ مي نوشت،جواب داد:“بله ، من نوشته هاي روي سنگ قبرها را يادداشـت مي كنم ،اگرشعري باشه يا قطعه نثر جالبي...براي دانشگاه...براي پروژه ام.”چند قدم جلورفت وادامه داد :“متوجه ايد كه ؟”
گفتم :“بله ،حتما دانشجوي رشته ادبيات هستيد .”
چيزي نگفت.برگشت وبه صورتم نگاه كرد .درحالي كه به زمين زيرپايش اشاره مي كرد بي مقدمه وخيلي جدي پرسيد :“اگرشما اين زيرخوابيده بوديد ،دلتان مي خواست روي سنگتان چي مي نوشتند؟”
خيلي زود صميمي شده بود.ازصراحتش خوشم آمد.گوشه سنگ قبري نشستم واز جيب كتم پاكت سيگارم رابيرون آوردم وسيگاري گيراندم.باآنكه بيش ازهرچيز به مرگ انديشيده بودم ولي تا آن لحظه به اين موضوع توجه نكرده بودم.حس مبهم و فريبنده اي تسكينم مي داد كه شايد مرگ سراغ من نيايد.باوجودآنكه بسياري ازعزيزانم راازدست داده بودم وباتمام وجودرفتنشان راوديگر نبودنشان راحس كرده بودم اما بازهم باورم نمي شد كه يك روز من هم بايد آن زير بخوابم.بي اختيارازدهانم پريد كه:“من هيچوقت نمي ميرم دخترخانم .آن زيرهم كه زيرپاي شما باشد نمي خوابم. متاسفم شما قطعه شعري راازدست مي دهيد ولي فكرنمي كنم كه اينجوري تحقيق تان ناقص بماند .”
خنديد :“ناراحت شديد؟يعني فكرمي كنيد به سراغتان نمي آيد ؟ولي اگرخوب نگاه كنيد مي بينيد كه خيلي پيش ازاين به سراغتان آمده،مرگ رامي گويم .”
همين موقع بادشديدي وزيد وگردوخاك زيادي بلندكرد.كاغذهاي دختر ازدستش رهاشد .من بلندشدم و پشت درختي پناه گرفتم .هواطوفاني شده بود وباد ادامه داشت .چشمهاوسوراخهاي بيني ام ازخاكي نرم پرشده بود ونمي توانستم خوب نفس بكشم.دختردردو قدمي من پشت به باد كرده بود.خم شده بود ودودستي مقنغه اش را چسبيده بود.باددامن مانتويش رابه دورپاهايش پيچانده بود.بعدباد يكباره قطع شد همانطوركه ناگهاني شروع شده بود.از پشت درخت بيرون آمدم وبه دختر نزديك شدم.دوباره انگارهمه چيزازجنبش وامانده بود. گفتم :“تمام شد !”
برگشت به طرفم وپرسيد :“بله،ولي شماكجا...كجا قايم شده بوديد ؟”
كمكش كردم تا كاغذهايش راكه برروي قبرها پراكنده شده بود،جمع كند.بعد باهم راه افتاديم.دركنارهم قدم مي زديم واودوباره شروع كردبه نوشتن.چشم از سنگ قبرها برنمي داشت وتندتند يادداشت مي كرد.غروب بودوهمه چيزخاكي رنگ ودلگير .پرسيد:“شما كسي را اينجا داريد ؟”
گفتم:“نه،من اتفاقي اينجاراپيداكردم.داشتم قدم مي زدم كه يك دفعه ديدم جلوي دروازه بزرگي هستم...”
انگاربه من گوش نمي داد.گفت :“اينجاراببين.”وخواند:“باورنمي كنددل من مرگ خويش را” بعدادامه داد :“قشنگه ،نه ؟به دردشمامي خورد.يادتان باشد حتما يك جاوصيت كنيدكه اين شعرراروي سنگتان بنويسند.”وخنديد،آن هم درآن غروب خاكستري و ميان آن همه سنگ قبر مرمري.كم كم هواتاريك مي شدومن ازاين كه نتوانم راه خروج را پيداكنم،مضطرب بودم.پرسيدم :“ماازكجاواردشديم؟شما يادتان هست آن دروازه كدام طرف بود ؟”
ـ :“شما ازچي مي ترسيد،چه عجله اي داريدبالاخره پيدايش مي كنيم.”وبادست به سنگ قبر ديگري اشاره كرد وخواند :“زبعدمردنم اي آتش عشق،كنارگورمن شمعي بيفروز.” سري تكان دادوزيرلب گفت :“بيچاره...تاريخ مرگش سي سال پيش است. اون موقع من هنوز به دنيا نيامده بودم .”
خسته بودم ورديف قبرهاهم كه تمامي نداشت وآن همه درخت كه باتمام درختان دنيا فرق داشتند. نه شاداب بودند ونه سبز .خاكستري بودند وبوي مرگ مي دادند . برگهايشان راگردوغباري سنگين ازخاك مرده پوشانده بود.باعصبانيت گفتم :“ولي من آن موقع بودم،الان هم اگريك شمع داشتم كنارگورش روشن مي كردم وهمين جا مي نشستم ،چون ديگر پاهايم قدرت ندارند.” و ولو شدم روي زمين. پاي لختم ناسور شده بود و اذيتم مي كرد.امادخترجوان باخوشحالي گفت :“چه فكر خوبي ! اتفاقا من يك شمع دركيفم دارم.” بعددستش رادركيف بزرگي كه روي شانه اش آويزان بود كرد،كمي گشت ومحتويات كيف رازيروروكردوبالاخره شمعي بيرون آورد.فندكم راگرفت وآن راروشن كردوكنار گورعاشق مرده گذاشت و روبروي من كه مات ومبهوت مانده بودم نشست . پرسيدم :“شما نمي ترسيد ؟”
جواب داد :“ازچي بايد بترسم،ازمرگ؟نه.تازه شماهم كه اينجاييد.”
جوابش مسخره وخنده دار بود .دربرابرمرگ چه كاري ازمن ساخته بود.دلم گرفته بودوسايه لرزان شمع برروي سنگ قبر مرابه يادتمام مرده هاي دنيامي انداخت . دلم مي خواست حرف بزنم،ازهمه آن چيزها كه كلافه ام كرده بودومراتااينجا كشانده بود.بغض داشتم. چيزي شبيه برآمدگي يك گوردرگلويم گير كرده بود . گفتم:“حق باشماست،من مي ترسم.حتي ازسايه خودم هم هميشه ترسيده ام .نمي توانم بافكر مرگ كنار بيايم .شايد براي شما خنده دارباشدولي سالهاوسالهازير سايه مرگ زندگي كردن وحشتناكه.ديشب وقتي دختركوچكم بالحن كودكانه اش ازمن پرسيد كه صدسال ديگرچند سالش مي شود ،يك دفعه سرم گيج رفت ونزديك بودازپله ها بيفتم.برده بودمش روي بام تاستاره هاراببيند.درباره ستاره دنباله داري پرسيد كه چند ماه پيش ديده بوديم ومن برايش توضيح دادم كه هركس خيلي كه شانس بياورد شايد فقط يكباردرعمرخود بتوانداين ستاره دنباله دارراببيند .دخترم چيزي نگفت ورفت توفكر. من ادامه دادم كه آن ستاره دنباله دارتاصد سال ديگرازاين طرفهارد نمي شود.داشتيم ازپله ها پايين مي آمديم كه پرسيد :بابا صد سال ديگه من چند سالم ميشه ؟ همان موقع ازخانه زدم بيرون و تا صبح مثل ديوانه ها راه رفتم وباخودم حرف زدم .”
ديگرهوا كاملا تاريك شده بود .به دخترجوان نگاه كردم كه نور لرزان شمع صورتش راپرازسايه كرده بود.ادامه دادم:“وقتي طوفان شدوشماراديدم كه وسط بادگرفتار مانده ايد ،يك تصويرخيلي قديمي درذهنم زنده شد .من از پدرم چيز زيادي به ياد ندارم .فقط يك تصوير محو خيلي قديمي ، آن قدر قديمي كه بعضي وقتها فكر مي كنم شايددرخواب آن راديده باشم.نمي دانم چند سالم بود فقط يادم هست كه خيلي كوچك بودم وجايي كه مي خواستيم برويم جاده ماشين رو نداشت .ازكنار جاده اصلي پدر يك قاطركرايه كرد ومراسوارآن كرد.راه زيادي نبود ولي بايد از ميان كوه مي گذشتيم .بعد از مدتي به نزديكي دهي رسيديم .پدر قاطر را نگه داشت ،چيزي به مادر گفت واز ماجدا شد وبه محوطه بزرگي رفت كه دورتادورش سنگ چين شده بود .باهمه كوچكي مي فهميدم كه پدر باهميشه فرق دارد.چيزي درچشمهايش بودكه مراناراحت مي كرد.شايدهم مي ترساند.پدرمثل آدمهاي گيج كه چيزي گم كرده باشنددرمحوطه وسيع وخالي چرخ مي زد .باد تندي كه مي آمددرلباسهاي مندرس پدرافتاده بودودامن كت وصله وصله اش را تكان مي داد.بعد ديدم كه دستهايش راازهم باز كرده است وزار زار گريه مي كند وهي دورخود مي چرخد .نمي فهميدم چه كارمي كند .مادر ساكت بودوعاشقانه پدررانگاه مي كرد.من هم دلم مي خواست گريه كنم.ابر يك دستي آسمان را پوشانده بود .همه جاخاكستري بود.انگارازآسمان خاك وخاكستر مي باريد. پدر نشست ويك دستش را گذاشت زمين ،لبانش مي جنبيد انگارزيرلب باخاك چيزي مي گفت . چند دقيقه بعدآمدوسه نفري به سمت ده به راه افتاديم.فقط همين، امااوتنهاباهمين تك تصوير هم پدر من است .”
زيرلب گفت :“مي فهمم .”
شب شده بودامادرآسمان ازماه وستاره خبري نبود.فقط تاريكي بودوشعله نحيف شمعي كه هردم كوتاه ترمي شد.دخترخودش رابه طرفم كشيد.كنارم نشست وسرخودرا برشانه ام تكيه داد ومن ادامه دادم :“از همان وقت فهميدم كه يك چيز ظالـمانه اي دركاراست وطولي نكشيد كه بامرگ آشناشدم.اول پدرو خواهرم . بعدهم مادروهمسرم .”
گفت :“متاسفم .”
ـ :“ولي من حس مي كنم يك جاي كاراشتباه است .يك چيزي دراين بين غلط است. يك اشتباهي درزندگي ماهست،درروابطمان يادرهمين متاسفم گفتن شماياتسليت گفتنهايمان .دوازده،سيزده ساله كه بودم هميشه فكر مي كردم بالاترين وسخت ترين مجازات مرگ است.كسي كه جرم سنگين ياگناه بزرگي مرتكب شده به مرگ محكوم مي شودومن خيلي دلم مي خواست بدانم كه ما چه گناهي مرتكب شده ايم كه حتي پيش از تولد ،حكم مرگ همه مان صادرشده است . بله مي دانم كه مرگ حق است وبايد باشدولي به شرط آنكه زندگي هم باشد . اگر مرگ بـهايي باشد كه براي زنده بودن وزندگي كردن بايد پرداخت،اكثرمابـهاي چيزي رامي پردازيم كه هرگز نداشته ايم .”
دخترجوان درسكوت به حرفهايم گوش مي كرد .حضورش به من آرامش مي داد بدون اينكه چيزي بگويد يا ابراز همدردي كند ومن همين رامي خواستم .پرسيدم :“شما نمي ترسيد؟شب شده واين شمع تاچنددقيقه ديگرخاموش مي شود .”
جوابي نداددرعوض پرسيد :“هيچوقت نفهميديد پدرتان آنجادرمحوطه سنگ چين شده دنبال چي مي گشت ؟”
ـ :“چرا،بعدهاكه بزرگترشدم مادرم گفت كه آنجا قبرستان ده بوده است وپدردنبال قبرمادرش مي گشته ولي آن روز شايدبه دليل بادشديد وگردوخاكي كه به هوابلندشده بود،نتوانسته بودقبرمادرش راپيداكند.تقريبا مثل ما. حالاماهم بين اين همه مرده كه اينجا خوابيده اند،گم شده ايم ومرده هاي خود را پيدا نمي كنيم .”
همانطوركه سرش روي شانه ام بود گفت :“شمافقط مرگ را مي بينيد يابه قول خودتان امر ظالـمانه را،اماعشق رابااينهمه جلوه هايش نمي بينيد .”وبه گور عاشق مرده اشاره كرد.بعدادامه داد : “عشق شمابه دخترتان،عشقي كه درنگاه مادرتان بودوياعشقي كه پدرتان راتاآن قبرستان دورافتاده،كشانده بود .”
شايدحق بااو بودومن عشق رانشناخته بودم اماعشق براي اين عاشقِ مرده كه ما دركنارگورش نشسته بوديم،چه كاري مي توانست بكند.حتي وقتي به گذشته نگاه مي كردم تنها خاطراتي رابه يادمي آوردم كه به نوعي بامرگ مربوط بودندوآن شب براي اولين باردلم مي خواست درباره همه آنهاصحبت كنم.دخترساكت وآرام بود و همين سكوت وآرامش او،وتاريكي وخاموشي گورستان مرابرمي انگيخت كه بازهم حرف بزنم :“وقتي پدرم به مرگ محكوم شد،مادرشهرستان كوچكي زندگي مي كرديم . من هشت سالم بودوخواهرم سه سال كوچكتر بود.حتي اجازه ندادنددرقبرستان شهر دفن شود.مادرهمه گلهاي باغچه راازريشه درآوردودرجاي آنها پدرراچال كرد. ازهمان موقع پدر تبديل شدبه يك برآمدگي دردل خاك. اين برآمدگي هميشه جلو چشم مابود .وقتي من وخواهرم درحياط بازي مي كرديم ،پدرآنجابودزيرخاك ، درست جلوچشمهاي ما.وقتي غذامي خورديم پدرآنجا بودزيرخاك ووقتي دراتاق كوچكمان مي خوابيديم بازهم پدرآنجابود.انگاراززيرهمان كپه خاك خانواده را سرپرستي مي كردومراقبمان بود.وقتي ازمدرسه به خانه مي آمدم،اگرآن روز نمره بدي گرفته بودم،باعجله ازحياط مي گذشتم ونگاهم راازباغچه مي دزديدم. جسدپدروآن برآمدگي خاكِ باغچه كابوسي شدكه هرگزرهايم نكرد.براي من همه باغچه هابوي مرگ مي دهند.خيلي هامرده هايشان رامي سوزانند،يامثلادرگذشته آنهارادرجاهاي مرتفعي قرارمي دادند تاخوراك حيوانات وپرندگان شكاري شوند. اما ما مرده هايمان رادردل زمين مي كاريم.ما مرگ كِشت مي كنيم.به دوروبر خودت نگاه كن،تاچشم كارمي كند قبراست وسنگ مرمر.مازيرسنگيني اين همه مرده لِه مي شويم.چراماهم مرده هايمان رانمي سوزانيم تابراي هميشه ازشرشان خلاص شويم...”
حالادستم دردستش بودومن دلم مي خواست گريه كنم اماچيزديگري هم بودكه بايدمي گفتم :“يك شب سرد وباراني من وخواهركوچكم دراتاق زيرلحاف كرسي كهنه وپاره اي خوابيده بوديم. مادر خانه نبود.ازوقتي پدرمرده بود،مادر بيشترشبهاخانه نبود.آن شب هم من وخواهرم تنهابوديم.بادشديدي مي آمد وقطرات درشت باران رابرشيشه پنجره مي كوبيد.من ترسيده بودم وباچشمهاي وحشت زده به خواهرم نگاه مي كردم.اوهم خوابش نمي برد.بعدازهرباركه آسمان برق مي زدواتاق راروشن مي كرد،دردلم شروع مي كردم به شمردن،يك،دو،سه... ومنتظرصداي وحشتناك رعد مي ماندم ولي بازهم وقتي رعد شيشه هارا مي لرزاند يكه مي خوردم وسرم رازيرلحاف پنهان مي كردم.صداي ضربه هاي مداوم قطره هاي باران برحلبي هاي شيرواني سقف تشويشي به دلم انداخته بود . به خواهرم كه نگاه كردم فهميدم اوهم درهمان فكري است كه دردل من آشوب به پا كرده است .بعدازشنيدن صداي آخرين رعدهردو يكباره ودريك زمان بلندشديم . من به طرف صندوقخانه رفتم، سفره پلاستيكي رابرداشتم وبه حياط دويدم. خواهرم باآن پاهاي كوچك دنبال من مي دويدوتندتندمي گفت:زودباش،زودباش، باباخيس آب شدالان سرمامي خورد.باغچه گِل آلود بود .يك سرسفره را من وسرديگرش راخواهرم گرفت وآن راروي برآمدگي خاك پـهن كرديم .باران باشدت مي باريدوبرسروصورتمان مي زد.دستهاي كوچك خواهرم ازسرما كبود شده بود. بادزيرسفره مي افتادومي خواست آن راباخود ببردولي مامحكم سفره راچسبيده بوديم .سرم را كه بالا كردم برچهره گِل آلودخواهرم سايه لبخند رضايتي ديدم وخيالم آسوده شد.حالاديگرپدرمي توانست بدون آن كه خيس شودراحت بخوابد.”
باسكوت من،همه جاساكت شد،حتي زوزه بادهم قطع شده بود.فكركردم دختر خوابيده است امااوتكاني خوردوبه آرامي گفت:“ادامه بده وبراي هميشه تمامش كن .”
ـ :“روزبعدهردوي ما سرماي سختي خورديم ولي خواهرم ديگرازبستربيماري برنخاست ويك هفته بعدازدنيارفت .”
بالاخره تمام شد.گفتنيهاراگفته بودم.احساس مي كردم تمام انرژي خودراتاذره آخرمصرف كرده ام،حتي نمي توانستم سيگاري روشن كنم.شمع هنوز مي سوخت كنار گورمرده غاشق و من فكرمي كردم اگركسي ازفاصله اي خيلي دور،از يك سياره ديگربه زمين نگاه كند،تنها كره اي تاريك وظلـماني خواهدديدكه درگوشه اي ازآن نوري ضعيف مي لرزد.حس عجيبي داشتم.هميشه تصورمي كردم اگرزماني برحسب اتفاق مجبور شوم كه شبي رادر يك قبرستان بگذرانم ازوحشت خشك خواهم شد.ولي چنين نشده بود.انگاردرحضوراين دخترجوان،حالاكه همه گفتنيهاراگفته بودم ، ديگرانديشه مرگ ترس آور نبود .شايد فقط اندكي دلگيركننده بود.دختربرخاست ودرمقابلم ايستاد.جزشبحي ازاندامش رانمي توانستم ببينم ولي صدايش راشنيدم كه گفت :“بلندشو،ديگركافيست.حالابايدباهم دروازه بزرگ راپيداكنيم .”
من لنگه ديگركفشم راهم درآوردم وپاهاي لختم رابرسنگ قبري گذاشتم وبلندشدم. خنكاي سنگ مرمر درپاهايم دويد.احساس سبكي مي كردم.ابتدافكركرده بودم كه شمع خاموش شده است ولي وقتي برگشتم ونگاه كردم،دشت تاريك وسياه راتا بينهايت شمع آجين ديدم.دختر گفت :“زودباش،مابايددروازه بزرگ راپيداكنيم.”
دستم راگرفت ومرادنبال خودكشيد.امامن همچنان طنين صدايي رامي شنيدم كه از فاصله اي دور به گوش مي رسيد :“ما زيـر سنـگينـي ايـن همــه مــرده لِــه مي شـــويـم .”


{{ 25/8/76 تا 26/2/77 }}
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30464< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي